loading...
نو آنلی
تبلیغات

اطلاعیه!

 با سلام خدمت شما بازدید کننده گرامی!

جهت استفاده کامل از مطالب سایت لطفا ثبت نام کنید.

                              NOONLY.IR
amirmahdi بازدید : 151 شنبه 13 تیر 1394 نظرات (0)

امتحان گزینش مدیریت بود. از دواطلبان خواسته می شد تا بر روی تخت سیاه کلاس محل آزمون، در حالی که تخته پر بود از یادداشت های دانش آموزان، کلمه مدیریت را بنویسند. نفر اول با کمی دقت توانست جایی خالی پیدا کند و کلمه مدیریت را نوشت.
دومي دقت بيشتري به خرج داد تا محلي را بيابد و آنگاه كلمه مديريت را با خطي خوش و به دو زبان نوشت. سومي در حالي كه به تخته نگاه مي كرد آرام خم شد، تخته پاك كن را برداشت و تخته را پاك كرد و رفت. به نظر شما كداميك در گزينش پذيرفته مي شوند؟

نتیجه اخلاقی:به پدر و مادر خود نیکی کنید.بی مزه هم خودتینیشخند

پ.ن: ادمین امیر مهدی هستم تازه امدم.سعی میکنم مطالب نابی بزارم تا بخونید و حال کنید.شما هم با نظرات از ما حمایت کنید!

amirmahdi بازدید : 183 شنبه 13 تیر 1394 نظرات (0)

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت:  رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی برادر نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین بازاریابی یاد بده؟

حالا فهمیدین که چرا کل ثروت جهان دست یهود هست؟

پ.ن: ادمین امیر مهدی هستم تازه امدم.سعی میکنم مطالب نابی بزارم تا بخونید و حال کنید.شما هم با نظرات از ما حمایت کنید!

amirmahdi بازدید : 163 شنبه 13 تیر 1394 نظرات (0)

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی این ها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی این ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند .
در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.


amirmahdi بازدید : 217 شنبه 13 تیر 1394 نظرات (0)

دنبال نخود سیاه فرستادن (ضرب المثل)

( هر گاه می خواهند به بهانه ای کسی را از سر باز کنند و به جایی بفرستند که به این زودی ها بر نگردد از این ضرب المثل بهره می گیرند)
نخود از دانه های روغنی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آن در قزوین عمل می آید و دارای انواع گوناگونی است. این انواع عبارتند از: "نخود علوفه ای" که دانه های آن گرد و رنگ آن زرد یا سبز است، "نخود الوند" که دانه های آن گوشه دار و رنگ آن سبز یا قهوه ای است. "نخود فرنگی" که ریشه ی آن دوای ضد کرم است و سرانجام "نخود سیاه" که فقط برای تهیه ی "لپه" کاشته می شود. یعنی همه ی انواع نخود به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده فرار می گیرند و تغییر شکلی نمی دهند مگر نخود سیاه که هیچ گاه به همان صورت برای فروش به بازار نمی آید و چون به عمل آمد نخست آن را در آب می ریزند تا خیس بخورد و به صورت "لپه" دربیاید و سپس به عنوان لپه به بازار آورده و  می فروشند.
از این رو در گذشته چون در هیچ دکان بقالی و فروشگاهی نخود سیاه پیدا نمی شد، هیچ کس هم دنبال نخود سیاه نمی رفت و در اصطلاح اگر کسی را به دنبال نخود سیاه می فرستادند، در واقع او را به دنبال چیزی فرستاده بودند که در هیچ دکان و فروشگاهی پیدا نمی شد و به همین دلیل از معنی مجازی آن این طور فهمیده می شد که می خواسته اند او را از سر خود باز کنند و از خود برانند تا از حقیقت موضوعی آگاه نشود.

خاطره: یادش بخیر یه فامیل داشتیم تازه عروس بودن.بچه بودم یه روز موندم پیششون...نمیدونم چرا هی میفرستادنم از سر کوچشون ماست بخرم.ولی مشکل اینجا بود که خونشون کوچه نداشت و نبش خیابون بود |:

توی شعای دو مایلی اونجا هم سوپر مارکت نبود |:

بی ادبا اسکل گیر اورده بودن (((:

پ.ن: ادمین امیر مهدی هستم تازه امدم.سعی میکنم مطالب نابی بزارم تا بخونید و حال کنید.شما هم با نظرات از ما حمایت کنید!

amirmahdi بازدید : 141 شنبه 13 تیر 1394 نظرات (0)

اعتصاب زن ها !‎

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !
بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن، زن فرانسوی گفت: به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .
خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم !
روز بعد خبری نشد، روز بعدش هم همینطور .
روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم، وقتی بیدار شدم رفته بود .
زن انگلیسی گفت: من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار.
روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت.
زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم !
اما روز اول چیزی ندیدم !
روز دوم هم چیزی ندیدم !
روز سوم هم چیزی ندیدم !
شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم !

ایران مهد دلیرانچشمک

نتیجه اخلاقی:سعی کنید همیشه صبح های زود ورزش کنید تا شاد و سلامت باشید.

پ.ن: ادمین امیر مهدی هستم تازه امدم.سعی میکنم مطالب نابی بزارم تا بخونید و حال کنید.شما هم با نظرات از ما حمایت کنید!

وبسایت سرگرمی تفریحی نو آنلی بازدید : 435 پنجشنبه 28 خرداد 1394 نظرات (0)

داستان پیش نماز

 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.

 

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: می خواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک احتیاج دارم.

 

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟

 

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند. پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه می کنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود.

 

 

 

 

 

 

noonly.rzb.ir

 

noonly.ir

 

 

 

منبع:بیتوته|سیمرغ

وبسایت سرگرمی تفریحی نو آنلی بازدید : 145 چهارشنبه 27 خرداد 1394 نظرات (0)

داستان مرگ بابک خرمدین

 

پیشگویان به بابک خرمدین، آزادیخواه میهن پرست کشورمان گفتند در پایان این مبارزه کشته خواهی شد.او گفت: من سالها پیش از جان خود گذشتم. برای این که ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند. روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد می کشد و به من انگیزه مبارزه برای پاک سازی میهن را می دهد پس مرا از مرگ نترسانید که سالها پیش در پای این آرزو کشته شده ام.

 

بابک خرمدین اندکی بعد در حضور خلیفه تازی بغداد این چنین به خاک و خون کشیده شد، خلیفه :عفوت میکنم ولی به شرطی که توبه کنی!

 

بابک: توبه را گنهگاران کنند، توبه از گناه کنند.

 

خلیفه: تو اکنو ن در چنگ ما هستی!

 

بابک: آری، تنها جسم من در دست شما است نه روحم، دژ آرمان من تسخیر ناپذیر است.

 

خلیفه:جلاد مثله اش کن! معلون اکنون چراغ زندگیت را خاموش می‌‌کنم.

 

بابک روی به جلاد، چشمانم را نبند بگذار با چشم باز بمیرم.

 

خلیفه: یکباره سرش را از تن جدا مکن، بگذار بیشتر زنده بماند! نخست دستانش را قطع کن!

 

جلاد بایک ضربت دست راست بابک را به زمین انداخت. خون فواره زد. بابک حرکتی کرد شگفتی در شگفتی افزود، زانو زده، خم شد و تمام صورتش را با خون گرمش گلگون گرد. شمشیر دژخیم بالا رفت و پایین آمد و دست چپ دلاور ساوالان را نیز از تن جدا کرد. فرزند آزاده مردم به پا بود، استوار بود. خون از دو کتفش بیرون می‌‌جست.

 

خلیفه زهر خندی زد: کافر! این چه بازی اي بود که در آستانه مرگ در آوردی؟ چرا صورت خود به خون آغشته کردی؟

 

چه بزرگ بود مرد، چه حقیر بود مرگ، چه حقیر تر بود دشمن.

 

بابك گفت: در مقابل دشمن نامرد، مردانه باید مرد، اندیشیدم که از بریده شدن دستانم، خون از تنم خواهد رفت. خون که رفت، رنگ چهره زرد شود .مبادا دشمن چنان گمان کند از ترس مرگ است، خلق من نمی‌پسندند که بابک در برابرگله روباه صفتان ترسی به دل راه دهد.

 

خلیفه از ته گلو نعره کشید: ببر صدایش را!!!! و شمشیر پایین آمد و سر. سری که هرگز پیش هیچ زورمند ستمگری فرود نیامده بود.

 

 

 

 

 

وبسایت سرگرمی تفریحی نو آنلی بازدید : 133 چهارشنبه 27 خرداد 1394 نظرات (0)

داستان زندان بی دیوار

 

 

بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ‌ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار می داد. حدود ١٠٠٠ نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت می شد. از هیچ یک از تکنیک های متداول شکنجه استفاده نمي ‌شد.

 

اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمی کردند. بسیاری از آن‌ها شب می خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند. آنها‌یی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمی کردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی می ریختند.

 

دلیل این رویداد، سال ها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:

 

در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده می‌شد. نامه‌های مثبت و امیدبخش تحویل نمی شدند. هر روز از زندانیان می خواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده‌اند، یا می توانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.

 

هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را می کرد، سیگار جایزه می گرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمی شد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.

 

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است. با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین می رفت.

 

با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب می شد و خود را انسانی پست می یافتند. با تعریف خیانت ها، اعتبار آنها نزد هم گروهی ها از بین می رفت. و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود. این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده می شود.

 

این روزها همه فقط خبرهای بد می شنوند، شما چطور؟

 

این روزها هیچ‌کس به فکر عزت نفس نیست، شما چطور؟

 

این روزها همه در فکر زیر آب زدن بقیه هستند شما چطور؟

 

این روزها همه احساس می کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می گذرانند، شما چطور؟

 

 

 

وبسایت سرگرمی تفریحی نو آنلی بازدید : 121 چهارشنبه 27 خرداد 1394 نظرات (0)

داستان باد آورده

 

 

در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران درآمد و سقوط آن نزدیک شد. مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد.

 

این کار را هم کردند. ولی کشتی ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتی ها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتی ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد.

 

ایرانیان خوشحال شدند و خزائن را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند. خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را ( گنج باد آورده ) نام نهاد. از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را بادآورده می گویند.

 

 

 

وبسایت سرگرمی تفریحی نو آنلی بازدید : 307 سه شنبه 26 خرداد 1394 نظرات (0)

داستان کمک شاه سلطان حسین به سیل زدگان

 

 

در دودمان صفوي خبر رسيد فلان روستاي نزديک اصفهان سيل آمده است و کوهي ريزش نموده مردم ده روز است گرسنه اند چند روزي که گذشت شاه سلطان حسين مشغول خوردن غذا بود ياد آن روستا افتاد يکي از نزديکان خود را با پنج محافظ فرستاد تا ميزان خسارات آن روستا را وارسي کنند و نيازهاي آنها را گزارش دهند تا نسخه ايي براي حل مشکل آن روستا پيچيده شود . چون به آن روستا رسيدند ديدند قشري از گِل و لاي روستا را در بر گرفته و خانه ايي با سقف ديده نمي شود مردم رنجور بر زمين خود را مي کشيدند و بوي مردار به مشام مي رسيد . از اسب پياده شده و کمي در روستا گشتند فقر و بيچاره گي در حدي بود که کمک رساني به آنها را بسيار سخت مي کرد اشراف زاده گفت برگرديم و بگويم هيچ چيزي اينجا درست نيست و هر چه زودتر غذا و کمک بفرستند

 

چون بازگشتند ديدند جماعتي در جايي که اسبها را بسته بودند جمع شده و چون آنها را ديدند مي دويدند . خوب که نگاه کردند ديدند هر يک تکه گوشتي در دست گرفته و از آنها دور مي شوند . مردم از گرسنگي اسبها را پاره پاره کرده و از استخوانها نيز نگذشته بودند . هوا نزديک تاريکي بود در گوشه ايي نشستند تا فردا از همان راهي که آمده بودند باز گردند . شاه سلطان حسين آنشب خواب بدي ديد و همان نيمه شب دويست سوار با زره کامل فرستاد به دنبال خويشاوند خويش ، چون سواران به روستا رسيدند صبح شده بود اشراف زاده نزديک آنها شد و گفت آيا غذا و خوراکي به همراه خود آورده ايد فرمانده سواران گفت خير ، آمده ايم تا شما را سلامت برگردانيم

 

اشراف زاده که شب تا به صبح ناله هاي آدمهاي رو به مرگ را شنيده بود به سربازان گفت از اسبها پياده شويد و با من بياييد سربازان پياده شده و از همان جا عازم اصفهان شدند اين در حالي بود که صداي اسبهايي که در حال پاره پاره شدن بودند از پشت سر شنيده مي شد . ارد بزرگ انديشمند کشورمان مي گويد : براي آدمهاي گرسنه ، هيچ نسخه ايي ، جاي خوراک آنها را نمي گيرد

مي گويند شاه سلطان حسين پس از ديدن اشراف زاده با سواران پياده و شنيدن مرگ و مير روستا دستور داد پرچم هاي سياه همه جا نسب شود و آنقدر مشغول سوگواري بود که اگر باز هم صحبتهاي آن اشراف زاده نبود مردم آن روستا را فراموش مي ساخت.

 

 

 

 

وبسایت سرگرمی تفریحی نو آنلی بازدید : 125 سه شنبه 26 خرداد 1394 نظرات (0)

داستان آرزوی زن

 

 

 

زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد.وقتي كه دقيق نگاه كرد، چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود.زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه بر چراغ داد يك غول بزرگ پديدار شد.زن پرسيد: حالا مي تونم سه آرزو بكنم؟

 

غول جواب داد: نخير! زمانه عوض شده است و بيشتر از يك آرزو اصلا راه نداره، حالا بگو آرزوت چيه؟

 

زن گفت: در اين صورت من مايلم در خاورميانه صلح برقرار شود و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت: نگاه كن. اين نقشه را مي بيني؟ اين كشورها را مي بيني؟ من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و جنگهايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهاي متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.

 

غول نگاهي به نقشه كرد و گفت: ما رو گرفتي؟ اين كشورها بيشتر از هزاران سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه اينقدر ها. يه چيز ديگه بخواه. اين محاله.

 

زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: من هرگز نتوانستم مرد ايده آلم را ملاقات كنم. مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه. مردي كه بتونه غذا درست كنه و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه. مردي كه به من خيانت نكنه و عاشق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه. ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل.

 

غول مقداري فكر كرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي بهش بندازم.

 

 

 

وبسایت سرگرمی تفریحی نو آنلی بازدید : 101 شنبه 23 خرداد 1394 نظرات (0)

زیرکی مادرانه ...

 

 

 

 

 

 

 

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود . او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت :...

 

 

 

بقیه داستان در ادامه مطلب

وبسایت سرگرمی تفریحی نو آنلی بازدید : 145 یکشنبه 10 خرداد 1394 نظرات (2)

یه داستان عشقی و رمانتیک برای دختر و پسرای شیطون!!!!!!!!!  :heart:

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

 

 

 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

درباره ما
Profile Pic
دوستان عزیز که مایلن با ما همکاری داشته باشن میتونن داستان ها و مطالب خودشو نو برای ما ارسال کنن تابه اسم خودشون تو سایت درج بشه. این کار به دو صورت امکان پذیر است: اول ثبت نام در سایت و ارسال مطالب دوم ارسال مطالب از طریق ایمیل به نشانی: noonly.ir@gmail.com موفق باشید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
  • دوشنبه 06 آذر 1396
  • چهارشنبه 25 مرداد 1396
  • جمعه 11 فروردين 1396
  • يکشنبه 29 فروردين 1395
  • دوشنبه 23 فروردين 1395
  • يکشنبه 22 فروردين 1395
  • شنبه 04 مهر 1394
  • جمعه 27 شهريور 1394
  • شنبه 31 مرداد 1394
  • چهارشنبه 28 مرداد 1394
  • يکشنبه 25 مرداد 1394
  • شنبه 24 مرداد 1394
  • پنجشنبه 22 مرداد 1394
  • چهارشنبه 21 مرداد 1394
  • سه شنبه 20 مرداد 1394
  • شنبه 17 مرداد 1394
  • جمعه 16 مرداد 1394
  • يکشنبه 11 مرداد 1394
  • سه شنبه 06 مرداد 1394
  • دوشنبه 05 مرداد 1394
  • يکشنبه 04 مرداد 1394
  • شنبه 03 مرداد 1394
  • جمعه 02 مرداد 1394
  • پنجشنبه 01 مرداد 1394
  • چهارشنبه 31 تير 1394
  • سه شنبه 30 تير 1394
  • دوشنبه 29 تير 1394
  • يکشنبه 28 تير 1394
  • شنبه 27 تير 1394
  • جمعه 26 تير 1394
  • پنجشنبه 25 تير 1394
  • جمعه 19 تير 1394
  • پنجشنبه 18 تير 1394
  • چهارشنبه 17 تير 1394
  • سه شنبه 16 تير 1394
  • دوشنبه 15 تير 1394
  • يکشنبه 14 تير 1394
  • شنبه 13 تير 1394
  • جمعه 12 تير 1394
  • پنجشنبه 28 خرداد 1394
  • چهارشنبه 27 خرداد 1394
  • سه شنبه 26 خرداد 1394
  • دوشنبه 25 خرداد 1394
  • شنبه 23 خرداد 1394
  • جمعه 22 خرداد 1394
  • پنجشنبه 21 خرداد 1394
  • دوشنبه 18 خرداد 1394
  • جمعه 15 خرداد 1394
  • پنجشنبه 14 خرداد 1394
  • چهارشنبه 13 خرداد 1394
  • يکشنبه 10 خرداد 1394
  • شنبه 09 خرداد 1394
  • جمعه 08 خرداد 1394
  • پنجشنبه 07 خرداد 1394
  • نظرسنجی
    کدام موضوع را بیشتر می پسندید؟
    صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 173
  • کل نظرات : 15
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 77
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 99
  • بازدید امروز : 105
  • باردید دیروز : 260
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 105
  • بازدید ماه : 4,690
  • بازدید سال : 38,809
  • بازدید کلی : 164,579
  • کدهای اختصاصی

    متن سئو

    gtbb

    متن سئو

    متن سئو

    متن سئو
    gtbb